حکایت کوتاه :خیال خام
شخصی در حال تنگدستی و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم و فردا بروم یک من برنج بگیرم، چه قدر روغن برای آن لازم است؟
زن جواب داد: دومن روغن لازم دارد.
مرد با تعجب گفت: چه طور یک من برنج، دو من روغن می خواهد؟
زن گفت: حالا که ما با خیال پلو می پزیم لااقل بگذار چرب تر بخوریم.
حکایت کوتاه :مرا ببخش
مرا ببخش که این بار نمی شود… نمی شود که در قنوت نمازم به جای ربنا چیز دیگری می خوانم و خودم هم نمی فهمم که چه می گویم و چه می خواهم بکنم با قراری که آن روز زیر آن درخت کاج روی آن صندلی چوبی روبروی آن آلا چیق قدیمی باهم گذاشتیم که نصف نصف…
این نصف نصف ها مالکیت مطلق را سلب می کرد از منی که همه چیز را باهم می خواستم…
آدم جاه طلبی نبوده و نیستم به همین خاطر بود که قرار داد بستم با تو از همان موقع تا این موقع که همه چیز نصف نصف…
زندگی در زیرزمین خانه ی متروکی که یک گاز رومیزی ، یک میز صندلی چوبی نصفه های تو بود و یک گلیم فرش و یک قلک سفالی که یادگار دوران دانشجویی بود نصفه هایی از زندگی من که از آن به بعد شدند نصف نصف…
این همه درس خواندن به چه کارت آمد وقتی مدرکت را گذاشتی برای در کوزه و رفتی مسافر کش شدی و کاش یک مسافر کش واقعی می شدی نه یک موتور سوار مسافر کش…
و من راضی بودم به موتور سوار مسافر کشی که شب ها جیب هایش را خالی می کرد و همه ی دارو ندارش را نصف میکرد. و من سهم نصفه هایم را در قلک سفالی می ریختم و هر وقت که به تنگ می آمدیم قسمت زیرین قلک را که از قبل شکسته بودیم در می آوردیم و باز نصف نصف…
من راضی بودم به ملحفه ی سفیدی که به جای پرده ی پذیرایی و آشپزخانه ام بود و با آن روبان آبیِِ کارت عروسی هم کلاسی سابقم از وسط جمعش می کردم تا ظاهر خانه ام بزرگتر شود و آشپزخانه ام اپن.
روز دیگر برای تنوع بازش می کردم تا آشپزخانه و پذیرایی ام از هم جدا شوند و خانه ی مان شکل دیگری بگیرد برای شب که تو بیایی.
من راضی بودم به تلویزیونی که نداشتیم و به سینمایی که هر ماه یک بار با هم می رفتیم و تا آخر ماهِ دیگر جلسه ی نقدش را هرشب در خانه برگزار می کردیم.
من می ساختم با رادیویی که بالای طاقچه گذاشته بودیم و تنها صدای آشنایش خش خش موج هایش بود و رادیو فردایی که هر نیم ساعت در میان برایمان آهنگ می خواند و اخبار می گفت . رادیو هم 60 دقیقه هایش را نصف کرده بود انگار.
تا اینجای زندگی شادی ها و درد هایمان هنوز نصف نصف بود…
کارشناس ارشد مدیریتی که بالاخره از لابه لای همشهری ها کاری برای خودش بیرون کشید و عمویی که از آن سر ایران نمی دانم کجا بود که ناگهان عمرش را داد به ما و خودش یک دفترچه مشکی داد دست مردی کت و شلواری با کلاه و کروات به اسم وصیت نامه و از آن روز بود که زندگی نصف نصف ما داشته های بیشتری پیدا کرد.
ابعاد خانه ی مان بزرگتر شد و من در آن خانه ی جدید می دانستم جنینی در من در حال رشد است که متعلق به هر دویمان است . ما این جنین را نصف نصف شریک بودیم اما تو نبودی که بفهمی ، ببینی ، حس کنی علائم مادر شدنم و پدر شدنت را شریک قدیمی…
تو با ارثیه ای که برایت به جای مانده بود سرگرم شده بودی و ادعا می کردی برای نصف نصف هایمان تلاش می کنی .
تو دیگر هیچ شباهتی به آن مرد زیر درخت کاج روی آن صندلی چوبی روبروی آن آلاچیق قدیمی نداشتی.
نامه ی لوله شده را که با آن روبان آبی پرده ی خانه ی کوچکمان بستم را می گذارم روی اپن واقعی آشپزخانه ی بزرگ بی عشقت…
سلام نمازم را می دهم و به قنوتم که نفهمیدم چه از خدا خواستم فکر میکنم.
از پله های هواپیما بالا می روم…
این بچه فقط مال من است…
مرا ببخش که این بار نمی شود…
حکایت کوتاه:رفتار خنثی
به حکیمی گفتند: چه کسی از عداوت مردم سالم می ماند؟
جواب داد: آن کسی که هیچ خیر و شری از او ظاهر نشود.
به جهت آنکه اگر خیر از او ظاهر شود اشرار با او دشمنی کنند و اگر شر از او ظاهر شد اخیار با او دشمنی کنند.
بلا و نعمت خاص
از حکیمی پرسیدند: نعمتی که بر صاحبش رشک نبرند، یا بلائی که بر گرفتارش دلسوزی نکنند می شناسی؟
گفت: آری، آن نعمت تواضع است و آن بلا تکبر.
عابد و دزد
مردی سجاده عابدی را دزدید. عابد چون دید، دزد خجالت کشید و سجاده را واگذاشت و گفت: نمی دانستم که سجاده از توست. عابد گفت: چگونه نمی دانستی که سجاده از تو نیست؟!
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت:...
من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یک جعبه به دست او داد. پسر، کنجکاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا، که روی آن نام او طلاکوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری، یک انجیل به من می دهی؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد.
سال ها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یک روز به این فکر افتاد که پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینکه اقدامی بکند، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی که به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد. اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد. در کنار آن، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و...
آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد!
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد
مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قرار
دارد؟ زود قضاوت کردید؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاری
دارید ...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار دارید
به خیریه شما کمک کنم؟
باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟